دیدهها، شنیدهها، بوییدهها، لمس شدهها و چشیدهها چشم و گوششان به راه است تا بنویسمشان. از وقتی با پگاه جهانگیرنژاد یادداشتنویسی را آغازیدم توقعشان بالا رفته و هر روز خدا در مغزم سوت میکشند:« ای الههای که ما را مینویسی بیا!» مثل گروهی مذهبی که منتظر منجی هستند. پس بهتر است این موجودات دلنازک را زودتر مکتوب کنم چون ممکن است قهر کرده و دیگر سراغ مغز من نیایند.
دیدهاید بعضیها مدام میگویند مثبتاندیش باش؟ تو اگر بگویی زبونم
لال مادرت مرد میگوید نه او نمرده او به بهشت رفته است! ????
اینجور انسانهای زیادی مثبتاندیش حس میکروبهایکرونا را برایم داشتند البته تا اواسطهمینهفته که… (صدای شیپورانتظار????)
خوب لوسبازی بسه…
من وسطهای اینهفته که احتمالاً دوشنبه یا سهشنبه بود زخمکوچولوی کنارانگشتم را شبیه قلب دیدم.
واقعاً حس همان مثبتاندیش مادرمرده را داشتم.
شاید برایتان سوال شد که چرا من زخمدستم را قلب دیدم؟ دلیلش این بود که من آن هفته را با شادی و نمرات ۲۰ سپری کرده بودم.
چی شد ضدحال خوردید؟ انتظار داشتید دلیل خلقت را برایتان رو کنم؟ دلیلم زیادی ساده بود؟ دیگر یادداشتهایم را نمیخوانید؟
به درک! باز خواهم نوشت و برای پگاهعزیز خواهم فرستاد.
فعلاً وقتتان خوش و پر از مثبتاندیشی!
آخرین نظرات: