راستش من کودکان مریض را که میبینم اولین واکنشم دلسوزی نیست. ( طبیعتاً منظورم از مریضی، سرماخوردگی نیست. منظورم بیماریهای صعبالعلاج است. مثل اوتیسم، سندرم داون و…) اولین حسی که وجودم را غصب میکند ترس است. از بچه، آن هم از نوع مریضیش ترسیدن، جز عجایب است اما من واقعا این را دارم. از جیغجیغ و گریههایشان میترسم، از گریههایشان بیشتر. وقتی به آنها مراقبتی که نیاز دارند فکر میکنم میترسم. میگویم والدینشان چه میکشند؟ میترسم که نکند یک روزی با همچین بچهای سروکار داشته باشم.
این قصه هم داستان پدرومادر یکی از همین کودکان است. پدری که ابتدا فکر میکند بچهاش سالم است اما در آخر قبول میکند و مادری که…
بگذارید درمورد مادر نگویم تا داستان لو نرود. خودتان بخوانید و حال کنید. داستان قشنگی ست.
آخرین نظرات: