دور، میرفتم به دور دورها. به جایی که بهشت باشد. بار و بَندیلَم را جمع میکردم و میرفتم به بهشتِ بورخِس. همان بهشتی که بورخس دربارهاَش میگوید:
اگر بهشت وجود داشته باشد قطعاً یک کتابخانه است.
بله، میرفتم به بزرگترین کتابخانهی جهان. میرفتم و دفترهایم را روی میزش پهن میکردم و مینوشتم.
میدادم برایم کنارِ کتابخانه، یک خانه با اتاق شخصی و آشپزخانه و دستشویی بسازند.
نه، حالا که فکر میکنم یک خانه کافی نیست. باید یک شهرک پر از خانه باشد. خانه به تعداد تمام آدمهایی که دوستشان دارم، آدمهای خوب زندگیاَم. همه میآمدند و توی خانهها زندگی میکردند.
بعد تا ابد کنارشان نفس میکشیدم مینوشتم و میخواندم. با همهشان غروبها قدم میزدم و برایشان شعر میخواندم. آنقدر خوش میگذراندیم که همه به ما حسودی کنند. اصلاً کاری میکردیم همه از حسودی به ما دق کنند.
آنجا برای خودمان پارک و مدرسه و مسجد(حالا نه فقط مسجد، کلیسا و کنیسه و عبادتگاههای اَدیان دیگر را هم میساختیم که هرکس، هرجا دوست داشت برود.) و مغازه میساختیم.
اصلاً تا جای ممکن با آدمهای مسخرهی بیرون از شهرک ارتباط برقرار نمیکردیم. اجازه نمیدادیم هیچکس ما را ناراحت کند. آنقدر میخندیدیم که از خنده غش کنیم. یه کاری میکردیم، کارستان. خوش میگذرانیم تا حد مرگ. هر کاری که بلد بودیم به هم یاد میدادیم. ساز زدن،نقاشی، نوشتن، زبانو…
وای مثلاً فکر کن یکی بین ما فرانسوی بلد باشد و به من یاد بدهد یا من به یکی انگلیسی یاد بدهم. (حالا شما که تا اینجا آرمان شهرِ تخیلیاَم را باور کردید، حالا این را هم تخیلی کنید که من انگلیسی را کامل بلدم و اصلا کلاس نمیروم.)
چقدر باحال میشود، چقدر رویایی!
آخرین نظرات: