خطاب به یک سن خاص
دلتان برای نوزدهسالگیتان تنگ شده؟ چرا برایش نامهیی نمینویسید؟
(خب، بزار ببینم تا مامان ناهار رو بچینه چی میتونم بنویسم؟ وقتشه کمی زمان بدزدیم.
ببینیم چطور میتونم از یکی از ایدههای مدرسه نویسندگی استفاده کنم. )
تا الان دلم برای نوزدهسالگی تنگ نشده، چون اصلا نوزدهساله نبودم. دلم برای اول ابتدایی هم تنگ نشده. اصلا دلم برای قبلِ ۷سالگی، تا الان تنگ نشده. راستش کلا تو زندگیم عاشق ۱۰ساگی به بعدم چون از اون موقع نوشتن رو شروع کردم.
اما استسنا هم وجود داره. راستش همیشه برای پنج-شش سالگی دلم تنگ میشه.
خیلی سِنِ بیخیالی بود. هیچ دغدغهای جز بازی و خوردن و خوابیدن نداشتم.
مینشستم جلو تلوزیون مامانبزرگم اینا و تا بابام بیاد دنبالم کارتون میدیدم. عاشق این بودم که بابام، سَرِ ظهر دیر کنه اونجا ناهار بخورم.
اوج خوشبختی اونجا بود که بابابزرگم با هَلِههوله برمیگشت از بازار.
حالا بعدظهر هم که خونهمون بودم بد نمیگذروندم که. ۸ غروب مامانم بهزور از کوچه میبُردَم خونه.
با بچهها شِنبازی میکردیم. یه سهچرخه ابی_بنفشم داشتم که با دوستم و سهچرخهِ صورتیش تو کوچه ماشینبازی میکردیم. تازه پسرِ همسایه رو هم حسابی اذیت میکردیم.
تَکپسرِ کوچه بود، همبازی نداشت. میدوید دنبالما. ما هم هر وقت خاله بازیمون شخصیت منفی کم داشت صداش میکردیم وگرنه دخترا با دخترا، پسرا با پسرا.
اما خب الان هم دوران خوشی است. پیش به سوی بزرگسالی در حرکتیم.
خلاصه که دوران خوشی بود و هست. من برم تا اعضایخانواده تهِدیگ رو در نیاوردن.
آخرین نظرات: