اولین باری که مسابقه داستان برنده شدم، رفتیم اردبیل، جایزهام را گرفتم. آنجا خانم جوانی که از مربیهای کانون پرورشیفکری بود، یک چادر زرشکی پوشیده بود. و دقیق هم کنار من نشسته بود. این موضوع برایم عجیب نبود، قبلا با پدیده چادر رنگی در کتاب باز مواجه شده بودم. (یادم هست پس زمینه گوشیاش عکس نوشته تو قوی هستی بود.)
اولین بار، منصوره مصطفیزاده را از کتابباز شناختم. او برای بزرگترها میگفت که چطور برای بچههایشان کتاب انتخاب کنند، منِ ۱۲ ساله گوش میکردم. چون من هنوز هم در انتخاب کتاب، بزرگتر خودم هستم.
من: مامان، کتاب زدم تو سبد خرید، بیزحمت شماره کارت بزن پرداخت شه!
(اینترنتی خرید میکنم.)
از همان موقع، با چادرهای خانم مصطفیزاده، با پدیده چادررنگی مواجه شدم. چون حتی آنجا هم چادررنگی سر میکرد. و همچنان هم در عکسهایی در صفحه اینستا یا کانال تلگرامش میگذارد دنبال چادر رنگی میگردم!
و حالا امروز نوبت چادر رنگیهای خانم مصطفیزاده است:
جایی که میشود پوشید: هرجای دنیا که میخواهی خاص باشی.
اگر شِئ بود میشد چادرنماز.
اگر میوه بود میشد سیب.
اگر مزه بود مزه ماکارانی میداد.
اگر آدم بود، میشد خانم مصطفیزاده.
اگر کتاب بود میشد “عاشقانهای برای ۱۶ سالهها”.
اگر حس بود میشد حسِ وسط مهمانیهای خانه مادربزرگ.
اگر رنگ بود میشد بنفش.
عکس: از اینستا منصورهمصطفیزاده
آخرین نظرات: