میوجان برگشتنت مبارک- بخش پنجم  

 

آقای میو از پاسگاه بیرون آمد. کمی صبر کرد. فکرکرد شاید خانم‌پیشی دیر کرده. اما خبری نشد.

کم‌کم راه افتاد. به سمت خانه رفت.

در را باز کرد و وارد شد.

_ سلام به همگی.

انگار هیچکس خانه نبود.

_ نی‌نی؟ میشی؟ دوقلوها؟ پیشی جان؟

نه، خانه واقعاً خالی بود. هیچکس‌ِهیچکس منتظرش نبود. آقای میو ناامید روی صندلی چوبی نشست و تلویزیون را روشن کرد.

_ در ادامه اخبار

_ خونه مادربزرگه مثل خونه شما کوچولوهای گل

_ای همه خوبی تو را

_همراهان عزیز سلام

و بالاخره میومونگ که سالی دو بار پخش می‌شد. آقای میو تلویزیون را خاموش کرد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد خوابش برد وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود.

آقای میو خمیازه‌ای کشید و نشست‌. نگاهی به روشنایی روی میز انداخت. شمع‌ها را در بین تاریکی تشخیص داد.

کم‌کم نور بیشتر شد و فشفشه‌ای به هوا رفت‌‌‌. آقای میو خانواده‌اش و کیک روی میز را دید. همگی دست می‌زدند.

روی کیک نوشته بود: میوجان برگشتنت مبارک.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط