آقای میو از پاسگاه بیرون آمد. کمی صبر کرد. فکرکرد شاید خانمپیشی دیر کرده. اما خبری نشد.
کمکم راه افتاد. به سمت خانه رفت.
در را باز کرد و وارد شد.
_ سلام به همگی.
انگار هیچکس خانه نبود.
_ نینی؟ میشی؟ دوقلوها؟ پیشی جان؟
نه، خانه واقعاً خالی بود. هیچکسِهیچکس منتظرش نبود. آقای میو ناامید روی صندلی چوبی نشست و تلویزیون را روشن کرد.
_ در ادامه اخبار
_ خونه مادربزرگه مثل خونه شما کوچولوهای گل
_ای همه خوبی تو را
_همراهان عزیز سلام
و بالاخره میومونگ که سالی دو بار پخش میشد. آقای میو تلویزیون را خاموش کرد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد خوابش برد وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود.
آقای میو خمیازهای کشید و نشست. نگاهی به روشنایی روی میز انداخت. شمعها را در بین تاریکی تشخیص داد.
کمکم نور بیشتر شد و فشفشهای به هوا رفت. آقای میو خانوادهاش و کیک روی میز را دید. همگی دست میزدند.
روی کیک نوشته بود: میوجان برگشتنت مبارک.
آخرین نظرات: