۱۵ سالگی

دقیقا ماه دیگر همین‌موقع ۱۵ سالم تمام می‌شود.
در بچگی‌هایم ۱۵ ساله‌ها آدم های بزرگی بودند. یک جورایی فکر می‌کردم ۱۵ ساله‌ها تا ته خوشبختی رفتند. مثلا چه میدانم، مامان‌ها بهشان گیر نمی‌دهند عروسک‌هایت را جمع کن و زود بخواب. باباها نگران نمی‌شوند از  دوچرخه بیفتند. مامان‌بزرگ‌ها عیدی بیشتری بهشان می‌دهند. و تازه فکر می‌کردم ۱۵ ساله‌ها کلی دوست دارند.
اما الان مطمئن نیستم که همه ۱۵ ساله خوشبخت باشند. چون ۱۵ ساله‌ای را می‌شناسم الان خیلی بیشتر از ۱۵ سال دارد و هیچ وقت یادش نمی‌رود مادرش برای  یک روز مرتب نکردن تختش چه قشقرقی راه انداخت، الان ۱۵ ساله‌ای را می‌شناسم که بابایش نگران است شب‌ها زود بیاید خانه و لباس‌های ناجور نپوشد ، ۱۵ ساله‌ای را می‌شناسم که مامان‌بزرگش هنوز همان‌قدر بهش عیدی می‌دهد. و راستش یک ۱۵ ساله را هم می‌شناسم که فقط یک دوست دارد. تازه یک عالمه ۱۵ ساله هم میشناسم که انتخاب رشته دیوانه‌شان کرده. یکی‌ از آنها الان دارد این یادداشت را می‌نویسد.
خودم هم یک ۱۴ سال و ۱۱ ماهه‌اَم که دارد به ۱۵ سالگی فکر می‌کند. مامانش نمی‌گوید زود بخواب چون خودش این را می‌کند، بابایش نمی‌گوید شب زود بیا خانه چون اصلا شب بیرون نمی‌رود. و  این دخترک در آستانه ۱۵ سالگی خوشبخت است چون یک بهترین دوست،  یک معلم زبان باحال که عضو کانالش شده، یک آبجی بزرگه و  مهم‌تر از همه، او نوشتن را دارد. نوشتنی که با آن می‌تواند ناملایمات‌ِ سر راهش را ملایم‌تر کند یا حتی بردارد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط