چندماه گذشته بهخاطر کلاس زبان و تداخلش با باشگاه، باشگاه نرفتم. (دعایم گرفت! خودم از خدا خواسته بودم یه کاری کند نروم باشگاه.) اما امروز رفتم. دلم برای آن پا زدنهای بیوقفه تنگ شده بود. هرچند هیچوقت تکواندو با روحیاتم سازگار نبوده. حس جالبی بهم نمیدهند. بیشتر چون پدرومادرم یک اعتقاد عجیب دارند میروم باشگاه.
اعتقاد پدرومادرم:
هر لحضه ممکن است بزنبزنی در خیابان شکل بگیرد، و هر لحظه ممکن است من یک طرفش باشم. از این رو باید دفاع شخصی بلد باشم.
خلاصه که سَر و کَلّه زدن با این پدر، مادرها خیلی سخت است.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: