سه‌شنبه

زندگی مثلِ سه شنبه است. سه‌شنبه‌ای که تا شش صبح میخوابی. بعد روزت را با ضبط شعر برای آبجی بزرگه‌ شروع می کنی و در دلت می‌پرسی یعنی الان مهمان‌هایش رفته‌اند ؟

در همان سه‌شنبه هِلک‌وهِلک می‌روی مدرسه. از خودت میپرسی چرا وقتی تو آمدی مدرسه، معلم‌ِآمادگی‌دفاعی نیامده؟ بعد می‌گویی بهتر! می‌آمد هم اتفاق خاصی نمی‌افتاد.

زنگ بعدش گند می‌زنی به امتحانِ‌کاروفناوری و تازه می‌فهمی چه غلطی کردی که درس نخواندی و از ان بدتر تقلب کردن هم بلد نیستی!
بعد زنگ خانه می‌خورد و همانطور که هِلک‌وهِلک رفته بودی مدرسه، برمی‌گردی خانه‌ات. با سه عضو دیگر خانواده روبه‌رو می‌شوی که دارند سَرِاینکه خواهرت نصفِ‌عیدی‌هایش را در بوفه‌ی مدرسه خرج کرده بحث می‌کنند. خودت را حبس می‌کنی داخل اتاقت و می‌پرسی چرا مثل درِضدِسرقت، درِضدِآلودگیِ‌صوتیِ‌خانواده، وجود ندارد؟! کمی که فکر کردی می‌فهمی اگر وجود داشت هم هیچ پدرومادری آن را به اتاقِ‌بچه‌های‌شان وصل نمی‌کردند‌.

باز هم در همان سه‌شنبه می‌روی کلاس‌زبان. در راه دخترکی می‌بینی که سرش را از پنجره‌ی‌ماشین داده بیرون و باد می‌خورد. یاد بچگی های خودت می‌افتی که با کمربند چفت می‌شدی به صندلی تا خدای ناکرده بین یکی از ترمزها پرتاب نشوی جلو و قِشرِپیش‌پیشانی مغزت جابه‌جا نشود!!!
بعد از اینکه می‌رسی زبانکده کارنامه‌ات را می‌گیری. ۹۷! خوب است، یعنی در مقابل -0- شدن در امتحان کاروفناوری عالی است!
کلاس شروع می‌شود و می‌بینی یکی دیگر از همکلاسی های پیش‌دبستانی‌ات هم آمده کلاسِ‌شما و تازه انگلیسی‌اش خیلی از تو بهتر است. فکر میکنی اگر همین رَوَند ادامه پیدا کند به زودی با همه همکلاس های پیش‌دبستانی‌ات تجدیدِدیدار خواهی کرد اما اصلا مَسرور نیستی.

بعدش بالاخره باز می‌گردی خانه و ماکارانی می‌خوری‌. متوجه می‌شوی خاله‌ات برای فردا ناهار دعوت شده و کسی برایِ‌مشورت محلِ‌گربه هم به تو نذاشته.
وقتی می‌خواهی بخوابی آن سه‌شنبه تمام می‌شود و از خودت می‌پرسی آیا اگر کُلِ‌زندگی‌ات این سه‌شنبه باشد، راضی هستی؟ جواب می‌دهی: بله! حداقل این‌ یادداشت را نوشتم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط