کلاغ

«آدمی زاد عزیز، سلام! چرا هم بودم و هم نبودنت دردسر است؟ اصلاً می‌دانی بچه‌هایم چند وقت است زیر چشم‌های‌شان پف کرده و خمیازه می‌کشند؟ چرا دیگر در مورد من یادداشت نمی‌نویسی تا خانم پیشی، شب برای بچه‌ها بخواند؟ عادت کرده‌اند و الان با هیچ داستان دیگری خواب‌شان نمی‌برد.
خواستم بگویم لطفاً باز هم عذاب وجدان بگیر و یادداشت‌های ما را ادامه بده!
با تشکر، آقای میو!»
این نامه را بگذارید در کنار اینکه رها یک هفته است سر این موضوع با من قهر کرده.
و بدین ترتیب به عشق طرفداران می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم آقای میو و خانم پیشی چطور با هم آشنا شدند:
روزی روزگاری کلاغی دم سیاه روی درختی نشسته بود. خانم پیشی از کنار درخت رد شد و گردنبند آلبالویی‌اش چشم کلاغ را گرفت.
کلاغ پرواز کرد. به سمت گردنبند خانم پیشی هجوم برد…
اما میوی‌قهرمان سررسید و با یک حرکت کلاغ را به درخت کوباند و خانم پیشی را نجات داد.
و این‌جوری بود که مهر آقای میو بر دل خانم پیشی نشست!

وقت تان به دور از کلاغ و دوستان زورگو!

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط